نشان مرا بپرس

ای که تو را در گذر نسل ها و عمرها یافته ام،
من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم،
با آسمان آشنا شو،
با ستارگان انس بگیر،
با آنها معاشرت کن!
با ماه رفیق شو،
با آسمان شب ها خو بگیر،
آن جا وطن ماست،
سرزمین آزادی ماست،
میعادگاه آزاد ماست.
من در هر ستاره،در جلوه ی هر مهتاب،
در عمق تیره ی هر شب،
در هر طلوع،در هر غروب،
چشم به راه آمدن توام.
بیا،هر شب بیا!
از ستاره ها نشان مرا بپرس،
از مهتاب سراغ مرا بگیر،
از سکوت کهکشان ها زمزمه ی مهرجوی مرا با خود بشنو!
بیا،هر شب بیا!
در خلوت هر مهتاب،تنهایم.
در سایه ی هر شب ،چشم به راهت گشوده ام.
در پس هر ستاره پنهانم.
در پس هر ابر،در کمینم.
بر سر راه کهکشان،ایستاده ام.
بر ساحل هر افق،منتظرم.
بیا،خورشید که رفت،بیا.
شب را تنها ممان.
تاریکی را بی من ممان.
من آن جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
با دیو شب تنها نمانی.
دیو شب بی رحم است،گرسنه است،وحشی است،
خطرناک است،وحشتناک است.
پرنده ی معصوم و کوچک من!
آفتاب که رفت پرواز کن،
از روی خاک برخیز،
این خرابه ی غم زده را ترک کن!