همه طبقات آسمانها را عروج کردم و هیچ نیافتم
بر همه دریاهای غیب گذشتم
و از هر کدام مشتی برگرفتم،
همه ی چشمه سارهای بهشت عدن را سرکشیدم
از همه جرعه ها نوشیدم
چهره ام را در زیر همه ی باران های بهارین ملکوت گرفتم
و قطره هایی را مزه کردم
از آب غدیرهای بلورینی که در دل کوه ها و سینه ی دشت های بی کرانه ی ماوراء پراکنده بود چشیدم اما،
خوش گواری هرکدام را که می چشیدم
به امید زلال تر و به هوای خوش گوارتر
به سوی دیگری می تاختم
در نفس روح بخش صبحگاهان پرشکوه ملکوت،
قطره های درشت و شاداب شبنم ها را
که بر نیلوفرهای بهشت از شادی و سرشاری می لرزیدند
با لب های کنجکاو آزمایشگرم، می ربودم
و جگرم سیراب می شد
و درونم نوازش می یافت
اما دلم بهانه می گرفت، راضی نمی شد،
و جامم همچنان خالی می ماند
|