بسوزم

بسوزم


چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی

سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

بنالم ز محنت همه روز تا شام
بگیرم ز حسرت همه شام تا روز

تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزو سوز

بود کاندرین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟

شنیدم سخن ها ز مِهر و وفا ,لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر از شِکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد, بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکفته و جگر سوز از چیست؟

ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد؟

ندانم که از بخت بد , آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد؟