توصیف ناپذیر

حالا بر خواسته ام!
چه ها می بینم؟

چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی....!

دیگر زمینی نیست و همه آسمان است !

هستی سردری است آبی رنگ ! ملکوت فرود آمده است ! ماورا پرده بر انداخته است! آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند. آسمان
های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد ....

چه آسمانهایی !

به پهنای عدم ! به جلال خدا! به گرمای عشق! به روشنایی امید ! به بلندی شرف! به زلالی خلوص! به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن...!

چه می گویم؟

کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟ خاموش شوید ای کلمات ! از چه سخن می گو یید؟

و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس....