درهم نگریستند اما سرشار از مهربانی
چشمهاشان هر کدام پیاله ای پر از شراب سرخ
که در کام تشنه ی چشمان هم میریختند
و کم کم بر هر دو لب
لبخندی آهسته باز می شد ،
لبریز از محبت،
سیراب از دوست داشتن ،
نه عشق،
دوست داشتن !
لحظاتی این چنین ،
خوب و شیرین و نرم و خاموش گذشت
( دکتر علی شریعتی )
همه طبقات آسمانها را عروج کردم و هیچ نیافتم
بر همه دریاهای غیب گذشتم
و از هر کدام مشتی برگرفتم،
همه ی چشمه سارهای بهشت عدن را سرکشیدم
از همه جرعه ها نوشیدم
چهره ام را در زیر همه ی باران های بهارین ملکوت گرفتم
و قطره هایی را مزه کردم
از آب غدیرهای بلورینی که در دل کوه ها و سینه ی دشت های بی کرانه ی ماوراء پراکنده بود چشیدم اما،
خوش گواری هرکدام را که می چشیدم
به امید زلال تر و به هوای خوش گوارتر
به سوی دیگری می تاختم
در نفس روح بخش صبحگاهان پرشکوه ملکوت،
قطره های درشت و شاداب شبنم ها را
که بر نیلوفرهای بهشت از شادی و سرشاری می لرزیدند
با لب های کنجکاو آزمایشگرم، می ربودم
و جگرم سیراب می شد
و درونم نوازش می یافت
اما دلم بهانه می گرفت، راضی نمی شد،
و جامم همچنان خالی می ماند
ای که تو را در گذر نسل ها و عمرها یافته ام،
من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم،
با آسمان آشنا شو،
با ستارگان انس بگیر،
با آنها معاشرت کن!
با ماه رفیق شو،
با آسمان شب ها خو بگیر،
آن جا وطن ماست،
سرزمین آزادی ماست،
میعادگاه آزاد ماست.
من در هر ستاره،در جلوه ی هر مهتاب،
در عمق تیره ی هر شب،
در هر طلوع،در هر غروب،
چشم به راه آمدن توام.
بیا،هر شب بیا!
از ستاره ها نشان مرا بپرس،
از مهتاب سراغ مرا بگیر،
از سکوت کهکشان ها زمزمه ی مهرجوی مرا با خود بشنو!
بیا،هر شب بیا!
در خلوت هر مهتاب،تنهایم.
در سایه ی هر شب ،چشم به راهت گشوده ام.
در پس هر ستاره پنهانم.
در پس هر ابر،در کمینم.
بر سر راه کهکشان،ایستاده ام.
بر ساحل هر افق،منتظرم.
بیا،خورشید که رفت،بیا.
شب را تنها ممان.
تاریکی را بی من ممان.
من آن جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
با دیو شب تنها نمانی.
دیو شب بی رحم است،گرسنه است،وحشی است،
خطرناک است،وحشتناک است.
پرنده ی معصوم و کوچک من!
آفتاب که رفت پرواز کن،
از روی خاک برخیز،
این خرابه ی غم زده را ترک کن!
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
بسوزم
چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم ز محنت همه روز تا شام
بگیرم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزو سوز
بود کاندرین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها ز مِهر و وفا ,لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر از شِکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد, بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم در آن چشم عابدفریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکفته و جگر سوز از چیست؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد؟
ندانم که از بخت بد , آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد؟