دکتر شریعتی

این وب نمایش دهنده ی تفکرات بزرگمردیست که ناشناخته باقی مانده و خواهد ماند

دکتر شریعتی

این وب نمایش دهنده ی تفکرات بزرگمردیست که ناشناخته باقی مانده و خواهد ماند

خوب بودن

خوب بودن ! کلمه هیجان آوری نیست . خوبی ، در فارسی شکوه و عظمت خارق العاده ای ندارد ، با متوسط بودن و بی بو و خاصیت بودن هم صف است .خوب بودن از نظر ما یعنی بد نبودن ! و این معنی مبتذلی است ! آدم خوب ! به چه کسانی می گوییم ؟ به آدمهایی که فقط به درد دامادی می خورند و تشکیل خا نواده و سر و سامانی شسته رفته و راحت و نقلی .کسی که هم به حرف طبیعت میکند و هم به حرف همه آدمها . آدم خوب یعنی کسی که هیچکس از او بدش نمی آید ! یعنی چه !

اما .... در اینجا (منظورش کنار ماسینیون) کسی چه می داند که خوب بودن ، در سطح بالا تر از زندگی و مردم و « روزمرگی » با عالی ترین زیبا بودن ها یکی می شود ، در هم می آمیزد و بعد ، در آنجا – آنجا که دست کوته بلدترین احساس ها هم به زحمت به آستانه آن می رسد – در آن قله بلند عالیترین معراجهای روحهای خارق العاده ، خوبی ها از عالیترین زیبایی ها نیز زیبا تر می شوند .چنانکه زیبایی ها نیز در آنجا از آسمانی ترین و مقدس ترین خوبی ها نیز خوب تر می شوند! دنیای دیگری است ؛ چیزهای دیگری است ؛ رنگها ، آتش ها ، روشنایی ها و حالتها و نیازها و دردها و تشنگی ها و عشق ها و دوستی ها و پیوند ها و احساس ها و تصویرها و تپیدن ها و ایمان ها ... ی دیگری است . پای هیچ تعبیری بدان گامی برنتواند داشت و دست هیچ زبانی بر دامن بلندش چنگ نتواند زدباید روزگار یک نغز بازی کند ......




(دکتر شریعتی))

نشان مرا بپرس

ای که تو را در گذر نسل ها و عمرها یافته ام،
من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم،
با آسمان آشنا شو،
با ستارگان انس بگیر،
با آنها معاشرت کن!
با ماه رفیق شو،
با آسمان شب ها خو بگیر،
آن جا وطن ماست،
سرزمین آزادی ماست،
میعادگاه آزاد ماست.
من در هر ستاره،در جلوه ی هر مهتاب،
در عمق تیره ی هر شب،
در هر طلوع،در هر غروب،
چشم به راه آمدن توام.
بیا،هر شب بیا!
از ستاره ها نشان مرا بپرس،
از مهتاب سراغ مرا بگیر،
از سکوت کهکشان ها زمزمه ی مهرجوی مرا با خود بشنو!
بیا،هر شب بیا!
در خلوت هر مهتاب،تنهایم.
در سایه ی هر شب ،چشم به راهت گشوده ام.
در پس هر ستاره پنهانم.
در پس هر ابر،در کمینم.
بر سر راه کهکشان،ایستاده ام.
بر ساحل هر افق،منتظرم.
بیا،خورشید که رفت،بیا.
شب را تنها ممان.
تاریکی را بی من ممان.
من آن جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
با دیو شب تنها نمانی.
دیو شب بی رحم است،گرسنه است،وحشی است،
خطرناک است،وحشتناک است.
پرنده ی معصوم و کوچک من!
آفتاب که رفت پرواز کن،
از روی خاک برخیز،
این خرابه ی غم زده را ترک کن!

آتش و دریا

من با عشق آشنا شدم

و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟

هنگامی دستم را دراز کردم

که دستی نبود.

هنگامی لب به زمزمه گشودم ،

که مخاطبی نداشتم.

و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،

که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!

دوست داشتن یا عشق؟

آتشهایی که می پزند،
آتشهایی که می سازند ؛
آتشهای سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئی، . ..
نیرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسی به این پی برده است ؟
آتش عشق در روح خدا ، آتشی که همه هستی تجلی آن است ،
آتش گرم نیست ،داغ نیست .چرا؟
نیازمندی در آن نیست ،تلاطم در آن نیست، نا استواری ، شک، تزلزل ،
تردید ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگرانی ،در آن نیست،
اما آتش است ،آتشین تر از همه آتشها .
آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است،
سایه اش آسمان است،
جلوه اش کائنات است،
گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است...
چه می گوییم ؟!!!

Question Question Question

این آتش عشق در خدا !یعنی چه؟
آتش عشق که این جوری نیست .....
پس این آتش دوست داشتن است. آری.

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟
منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف میزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟

نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست، حرارت ندارد؛
چرا؟ که نیازمندی ندارد؛
که غرض ندارد؛
که رسیدن ندارد،
که یافتن ندارد،
که گم کردن ندارد ،
که به دست آوردن ندارد ،
که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...

پدر مادر, ما متهمیم


من آمده ام به نمایندگی از این طبقه تحصیل کرده بی دین

نه تنها بی دین و بیگانه با دین شما.

بلکه بیزار از دین و عقده دار نسبت به مذهب و فراری

که به هر مکتبی

به هر شعاری و به هر فلسفه دیگری متوسل می شود

و پناه می برد از ترس مذهب شما

اشک

چه زبانی صادقتر وزلالتر و بی ریاتر از زبانی که کلماتش ، نه لفظ است ونه خط .
اشک است وهر عبارتش نامه ای ، ضجه ی دردی ،فریاد عاشقانه ی شوقی؟
مگر نه اشک
زیبا ترین شعر ،
و بی تابترین عشق
و گدازترین ایمان
و داغترین اشتیاق
و تب دار ترین احساس
و خالصانه ترین گفتن
و لطیف ترین دوست داشتن است .
که همه در کوره ی یک دل ، بهم امیخته وذوب شده اند
و قطره ای گرم شده اند نامش اشک .
اشک که میبارد و ناله که بر می اید
و گریه که اندک اندک در دل می رود
و ناگهان در گلو میگیرد و راه نفس را می بندد
و ناچار منفجر می شود این زبان صادق
و طبیعی شوق و اندوه و درد و عشق یک انسان است.

دین « نه »

  

( پدر ، مادر، ما متهمیم )



دین « نه »




تو دین « نه » به من دادی ، پدر ، مادر ! من دختر تو بودم ، راه های را که به من نشان دادی ، پیشنهادهایی که داشتی ، شکل زندگی و ارزش های اخلاقی یی که به من ارائه کردی ، این است : نرو ، نکن ، نبین ، نگو ، نفهم ، احساس نکن ، ننویس ، نخوان ، نه ، نه ، نه و ... اینکه همه اش نه شد ، من به دنبال دین آری هستم که به من نشان بدهد که چه بکن ، چه بخوان و چه بفهم !

به قول یکی از نویسندگان : « وای به حال دینی که نه در آن بیشتر است از آری » و از تو من یک آری نشنیده ام .




کتابی برای نخواندن ! قرآنی که تو به آن معتقدی به چه کار ما می آید ؟ من نمی دانم در آن چه هست و تو خودت هم نمی دانی تویش چیست ؟ از این جهت من کافر توی مومن هر دویمان هم درس هستیم ، منتهی من با آن کار ندارم – چون کتابی که به درد خواندن نخورد به چه درد می خورد ؟ اما تو مرتب می چسبانیش به چشمت و سینه ات ، به پهلویت ، به قنداق بچه ات و به بازوی داداشت و به بالش مریضت تا آن جا که من دیده ام این کتاب برای تو فقط مصرفش همیشه این بوده که : وقتی که از خانه ات بیرون می آیی ، چند جمله از آن را به قفل در خانه ات پف کنی ، من یک قفل فنی و محکمی می خرم که اصلا احتیاج به پف نداشته باشد ، با تکنیک بسته شود نه با پف ! تو برای سلامت و مصونیت جمله هایی از آن را دور خودت پف می کنی یا نسخه هایی از آن را به آستر جلیقه ات می دوزی یا به گردن گاوت می آویزی ! من می روم واکسن میزنم و از دکتر متخصص نسخه دوا می گیرم بنابراین به « قرآن تو » نیازی ندارم !

تو با آن استخاره می کنی به جای « انتخاب » و « تصمیم » ، « عمل » و « قضاوت » و « فهمیدن » و « اندیشیدن » ... که کار انسان و ارزش امتیاز انسان است – با کتاب یک نوع شیر یا خط بازی می کنی و لاتاری و بخت آزمایی می کنی ، من - فرزند تو – با اینکه به وحی عقیده ندارم حاضر نیستم تا این حد به قرآن اهانت کنم ، به هر حال این یک کتاب است « قرآن تو » « کتاب هدایت » است آن را « می خوانم » تا ، با اندیشیدن و فهمیدن نوشته های آن ، راه خوب و بد و متوسط را در زندگی پیدا کنم نه با استخاره ! چشم هایم را باز می کنم و متنش را می گشایم و به دنبال مطلبی می گردم تا ببینم که چه گفته است ، نه اینکه چشمهایم را ببندم و شانسی و تصادفی لایش را باز کنم و جمله یا کلمه ی اول بالای صفحه راست را تماشا کنم که چه نوشته است ؟ و بعد طبق آن در کار خودم تصمیم بگیرم و درباره ی مسئله ای یا شخصی قضاوت کنم !

پدرجان ، من یک دانشجویم ، اگر کسی با جزوه درسی ام چنین بازی هایی کند اوقاتم تلخ می شود ! پس اگر من کتابی را که به درد خواندن نمی خورد – ولو نویسنده اش به قول تو خود خدا باشد – رها کردم و به جای آن کتاب هایی را گرفتم که به درد خواندن می خورد ، اوقاتت تلخ نشود !

کجایی؟


دنیا تمام شده است...
دیگر منم و شبستانی پاک،
منم و در غرفه ای آبی،
کفش آب و سقفش آسمان و دگر هیچ...
سینه ی باز دریا...
طاق باز بر موج،دراز کشیده،
دست ها در زیر سر بالش کرده،
خود را به دامن نرم و مهربان آب سپرده،
همراه نسیم شوخ و بازیگر و بس دانک و شیرین کارم...
چه سفری!
چه دنیایی!
کجایی ای همسفر سفرهای نیمه شبان خوب من؟
ای که یادت رفرف شوق من است
و هر صبحگهی مرا تا بارگاه ملکوت خدا
به معراج هایی شگفت می برد.
کجایی ای ماسینیون من!
ای چشمه جوشان حکمت!
ای آفتاب سوزان عرفان!
ای مهتاب مهربان امید!
ای ایمان!

انسان

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

مخاطب



حرفهایی که باید زد

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!



من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمیتوان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟


« دکتر علی شریعتی »

( با مخاطبهای آشنا )