چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد زلال ، در برابرت ،می جوشد و می خواند و می نالد ،تشنه ی آتش باشی و نه آب؛
و چشمه که خشکید، چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش ، کویر را تافت و در خود گداخت
و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه ی آتش ،
و بعد،
عمری گداختن از غم نبودن کسی که ، تابود ، از غم نبودن تو می گداخت!
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قلهی بلند اشراق میبرد
عشق زیباییهای دلخواه را در معشوق میآفریند
دوست داشتن زیباییهای دلخواه را در دوست میبیند و مییابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را میگیرد
دوست داشتن بینایی میدهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر
عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق میکشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست، که دوست را به دوست میبرد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همهی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد،
داشته باشند
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که: ”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
عشق معشوق را طعمهی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هر دو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است، که از جنس این عالم نیست
دکتر علی شریعتی
آدم وقتی فقیر می شه _ خوبی هاش هم حقیر می شه
اما کسی که زور داره یا زر داره
عیب هایش را هنر می بینند
چرند هایش را حرف حسا بی می شنوند
آرزوهای بی جا و نفرت بارش را فلسفه و دانش و دین می فهمند
و حتی شوخی های خنک و بی ربط او از خنده حضار را روده بر می کند .
...
من آن نیستم که همه می پندارند.تنها تو آگاهی و من که به راستی درون من
چیست . خدایا تو مرا نزد همگان خوب و شایسته جلوه دادی و من بهتر از هر کس
می دانم که شایسته آن نامهای نیکو نبودم ... اما با دریای لطف تو چه می
توان کرد ؟ پروردگارم ... چگونه می توانم در برابر عظمت تو فریاد برارم و
تقاضای ذلت کنم .. و به همگان بگویم که من آن نیستم که مرا می خوانید ...
اما آنگاه که تو مرا اینگونه می خواهی ناچیز ترین سپاسم در برابر تو سکوت
من است ...شکر ...
که زیستن بدون احساس بودن از نبودن هم سخت تر است
چه شده است؟!چرا روح مرا به زنجیر می کشید
سایه ی لطفتان هیمه ی آتشی است که بر جان من شعله میکشد.رهایم کنید
من نمیخواهم از شما هیچ نمی خواهم
نه مهربانی نه رحم نه عشق نه دوستی نه محبت نه نگاه
فقط احساسم را به من باز پس دهید تا باشم
من پرواز خواهم کرد تا خود خورشید و با خورشید یکی خواهم شد
و در میان بهت و حیرت تو از خورشید خواهم گذشت
و از عدمی که تو بر من آفریده بودی گذر خواهم کرد.حتی از ازل خواهم گذشت
تا به سرزمینی تهی برسم که مرا آنجا آفریدند.مرا در هراس هیچ طعام دادند
و در عظمتی به پهنای تمام نبودنها پرواز دادند
من با احساسم تا خود آشیانه پرواز خواهم کرد
سینه ی آسمان را خواهم شکافت و تا بینهایت پرواز خواهم کرد
و تو_تقدیر_تنها نظاره گر پرواز من خواهی بود
و دیگر هیچ ...
...
من آن نیستم که همه می پندارند.تنها تو آگاهی و من که به راستی درون من
چیست . خدایا تو مرا نزد همگان خوب و شایسته جلوه دادی و من بهتر از هر کس
می دانم که شایسته آن نامهای نیکو نبودم ... اما با دریای لطف تو چه می
توان کرد ؟ پروردگارم ... چگونه می توانم در برابر عظمت تو فریاد برارم و
تقاضای ذلت کنم .. و به همگان بگویم که من آن نیستم که مرا می خوانید ...
اما آنگاه که تو مرا اینگونه می خواهی ناچیز ترین سپاسم در برابر تو سکوت
من است ...شکر ...
زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ....
برای ازدواجش ، در هر سنی ، اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و توبرای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای
صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند
و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این, رنج است
دکتر علی شریعتی