دکتر شریعتی

این وب نمایش دهنده ی تفکرات بزرگمردیست که ناشناخته باقی مانده و خواهد ماند

دکتر شریعتی

این وب نمایش دهنده ی تفکرات بزرگمردیست که ناشناخته باقی مانده و خواهد ماند

پدر مادر, ما متهمیم


من آمده ام به نمایندگی از این طبقه تحصیل کرده بی دین

نه تنها بی دین و بیگانه با دین شما.

بلکه بیزار از دین و عقده دار نسبت به مذهب و فراری

که به هر مکتبی

به هر شعاری و به هر فلسفه دیگری متوسل می شود

و پناه می برد از ترس مذهب شما

اشک

چه زبانی صادقتر وزلالتر و بی ریاتر از زبانی که کلماتش ، نه لفظ است ونه خط .
اشک است وهر عبارتش نامه ای ، ضجه ی دردی ،فریاد عاشقانه ی شوقی؟
مگر نه اشک
زیبا ترین شعر ،
و بی تابترین عشق
و گدازترین ایمان
و داغترین اشتیاق
و تب دار ترین احساس
و خالصانه ترین گفتن
و لطیف ترین دوست داشتن است .
که همه در کوره ی یک دل ، بهم امیخته وذوب شده اند
و قطره ای گرم شده اند نامش اشک .
اشک که میبارد و ناله که بر می اید
و گریه که اندک اندک در دل می رود
و ناگهان در گلو میگیرد و راه نفس را می بندد
و ناچار منفجر می شود این زبان صادق
و طبیعی شوق و اندوه و درد و عشق یک انسان است.

دین « نه »

  

( پدر ، مادر، ما متهمیم )



دین « نه »




تو دین « نه » به من دادی ، پدر ، مادر ! من دختر تو بودم ، راه های را که به من نشان دادی ، پیشنهادهایی که داشتی ، شکل زندگی و ارزش های اخلاقی یی که به من ارائه کردی ، این است : نرو ، نکن ، نبین ، نگو ، نفهم ، احساس نکن ، ننویس ، نخوان ، نه ، نه ، نه و ... اینکه همه اش نه شد ، من به دنبال دین آری هستم که به من نشان بدهد که چه بکن ، چه بخوان و چه بفهم !

به قول یکی از نویسندگان : « وای به حال دینی که نه در آن بیشتر است از آری » و از تو من یک آری نشنیده ام .




کتابی برای نخواندن ! قرآنی که تو به آن معتقدی به چه کار ما می آید ؟ من نمی دانم در آن چه هست و تو خودت هم نمی دانی تویش چیست ؟ از این جهت من کافر توی مومن هر دویمان هم درس هستیم ، منتهی من با آن کار ندارم – چون کتابی که به درد خواندن نخورد به چه درد می خورد ؟ اما تو مرتب می چسبانیش به چشمت و سینه ات ، به پهلویت ، به قنداق بچه ات و به بازوی داداشت و به بالش مریضت تا آن جا که من دیده ام این کتاب برای تو فقط مصرفش همیشه این بوده که : وقتی که از خانه ات بیرون می آیی ، چند جمله از آن را به قفل در خانه ات پف کنی ، من یک قفل فنی و محکمی می خرم که اصلا احتیاج به پف نداشته باشد ، با تکنیک بسته شود نه با پف ! تو برای سلامت و مصونیت جمله هایی از آن را دور خودت پف می کنی یا نسخه هایی از آن را به آستر جلیقه ات می دوزی یا به گردن گاوت می آویزی ! من می روم واکسن میزنم و از دکتر متخصص نسخه دوا می گیرم بنابراین به « قرآن تو » نیازی ندارم !

تو با آن استخاره می کنی به جای « انتخاب » و « تصمیم » ، « عمل » و « قضاوت » و « فهمیدن » و « اندیشیدن » ... که کار انسان و ارزش امتیاز انسان است – با کتاب یک نوع شیر یا خط بازی می کنی و لاتاری و بخت آزمایی می کنی ، من - فرزند تو – با اینکه به وحی عقیده ندارم حاضر نیستم تا این حد به قرآن اهانت کنم ، به هر حال این یک کتاب است « قرآن تو » « کتاب هدایت » است آن را « می خوانم » تا ، با اندیشیدن و فهمیدن نوشته های آن ، راه خوب و بد و متوسط را در زندگی پیدا کنم نه با استخاره ! چشم هایم را باز می کنم و متنش را می گشایم و به دنبال مطلبی می گردم تا ببینم که چه گفته است ، نه اینکه چشمهایم را ببندم و شانسی و تصادفی لایش را باز کنم و جمله یا کلمه ی اول بالای صفحه راست را تماشا کنم که چه نوشته است ؟ و بعد طبق آن در کار خودم تصمیم بگیرم و درباره ی مسئله ای یا شخصی قضاوت کنم !

پدرجان ، من یک دانشجویم ، اگر کسی با جزوه درسی ام چنین بازی هایی کند اوقاتم تلخ می شود ! پس اگر من کتابی را که به درد خواندن نمی خورد – ولو نویسنده اش به قول تو خود خدا باشد – رها کردم و به جای آن کتاب هایی را گرفتم که به درد خواندن می خورد ، اوقاتت تلخ نشود !

کجایی؟


دنیا تمام شده است...
دیگر منم و شبستانی پاک،
منم و در غرفه ای آبی،
کفش آب و سقفش آسمان و دگر هیچ...
سینه ی باز دریا...
طاق باز بر موج،دراز کشیده،
دست ها در زیر سر بالش کرده،
خود را به دامن نرم و مهربان آب سپرده،
همراه نسیم شوخ و بازیگر و بس دانک و شیرین کارم...
چه سفری!
چه دنیایی!
کجایی ای همسفر سفرهای نیمه شبان خوب من؟
ای که یادت رفرف شوق من است
و هر صبحگهی مرا تا بارگاه ملکوت خدا
به معراج هایی شگفت می برد.
کجایی ای ماسینیون من!
ای چشمه جوشان حکمت!
ای آفتاب سوزان عرفان!
ای مهتاب مهربان امید!
ای ایمان!

انسان

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

مخاطب



حرفهایی که باید زد

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!



من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمیتوان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟


« دکتر علی شریعتی »

( با مخاطبهای آشنا )


سوتک

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد


نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت


ولی بسیار مشتاقم


که از خاک گلویم سوتکی سازد،


گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش


و او یکریز و پی در پی


دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد


و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،


بدین سان بشکند در من،


سکوت مرگبارم را.........


«دکتر علی شریعتی»

دو نیمه ی زندگی

زندگی جستجوی نیمه هاست ... با ید از غیب برسد...

ظهور کند... بر تو ظاهر گردد...و نیمه ات را در بر گیرد....

موتزارت:پیانوی طلایی...

ناپلئون:شمشیر پولادین...

ابراهیم:چشمه زمزم...

آدم:حوا ...

موسی:عصا...

عیسی:انجیل...

محمد:قران...

خسرو:شیرین...

بودا:نیروانا...

خواننده:کتاب...

مسافر:گذرنامه...

رود:دریا...

شمع:پروانه...

مجنون:لیلا...

تشنه:آب...

خمار:شراب...

تنها:همدم...

وبرای من : تو




"دکتر علی شریعتی"

واپسین سخن

بغض هزارها درد مجال سخنم نمی دهد


« ...... اینک من همه اینها را که ثمره عمر من و عشق من است و تمام هستی ام و همه اندوخته ام و میراثم را با این وصیت شرعی یک جا به دست شما می سپارم با آنها هر کاری که می خواهی بکن.....

ودیعه ام را به دست کسی می سپارم که از خودم شایسته تر است........

ملت ما مسخ می شود و غدیر ما می خشکد و برج های بلند افتخار در هجوم این غوغا و غارت بی دفاع مانده است.

بغض هزارها درد مجال سخنم نمی دهد و سرپرستی و تربیت همه این عزیزتر از کودکانم را به تو می سپارم و تو را به خدا و ........ خود در انتظار هر چه خدا بخواهد. »


« بخشی از واپسین سخنان دکتر شریعتی به استاد محمد رضا حکیمی »

جوان

ای جوان
از شادی توست که من در دل می خندم
از امید رهایی تواست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد
واز خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در دیده هایم
احساس می کنم.