دکتر شریعتی

این وب نمایش دهنده ی تفکرات بزرگمردیست که ناشناخته باقی مانده و خواهد ماند

دکتر شریعتی

این وب نمایش دهنده ی تفکرات بزرگمردیست که ناشناخته باقی مانده و خواهد ماند

نماز

پدر ... مادر ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...

« دکتر علی شریعتی »

دوست داشتن !

درهم نگریستند اما سرشار از مهربانی

چشمهاشان هر کدام پیاله ای پر از شراب سرخ

که در کام تشنه ی چشمان هم میریختند

و کم کم بر هر دو لب

لبخندی آهسته باز می شد ،

لبریز از محبت،

سیراب از دوست داشتن ،

نه عشق،

دوست داشتن !

لحظاتی این چنین ،

خوب و شیرین و نرم و خاموش گذشت

( دکتر علی شریعتی )

وایسا دنیا!

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم

کنکاش

همه طبقات آسمانها را عروج کردم و هیچ نیافتم

بر همه دریاهای غیب گذشتم

و از هر کدام مشتی برگرفتم،

همه ی چشمه سارهای بهشت عدن را سرکشیدم

از همه جرعه ها نوشیدم

چهره ام را در زیر همه ی باران های بهارین ملکوت گرفتم

و قطره هایی را مزه کردم

از آب غدیرهای بلورینی که در دل کوه ها و سینه ی دشت های بی کرانه ی ماوراء پراکنده بود چشیدم اما،

خوش گواری هرکدام را که می چشیدم

به امید زلال تر و به هوای خوش گوارتر

به سوی دیگری می تاختم

در نفس روح بخش صبحگاهان پرشکوه ملکوت،

قطره های درشت و شاداب شبنم ها را

که بر نیلوفرهای بهشت از شادی و سرشاری می لرزیدند

با لب های کنجکاو آزمایشگرم، می ربودم

و جگرم سیراب می شد

و درونم نوازش می یافت

اما دلم بهانه می گرفت، راضی نمی شد،

و جامم همچنان خالی می ماند

علی

مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت ؟

باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید ؟ او با علی آشناتر است.

« دکتر علی شریعتی »



تبارک‌ الله‌ احسن‌ الخالقین‌ (آفرین‌ بر خودم‌ بهترین‌ آفرینندگان

یعنی‌: به‌! ببین‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دمیدم‌ و این‌ چنین‌ شد! و این‌ است‌ که‌ مرا این‌ چنین‌ می‌شناسد! که‌ خود را می‌شناسد که‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسی‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو ای‌ مانی‌ من‌! ای‌ مبعوث‌ هنرمند بسیار دان‌ من‌، ای‌ آشنای‌ نازنین‌ گرانبهای‌ نفیس‌ من‌، ای‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستین‌ بار که‌ در رسیدم‌ آن‌ من‌ پولادین‌ خویش‌ را که‌ غروری‌ رویین‌ بر تن‌ داشت‌، غروری‌ که‌ با هر ضربه‌ای‌ که‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزی‌ که‌ حوادث‌ بر سرش‌ کوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شکستم‌ که‌ در راه‌ طلب‌ این‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ که‌ گفته‌اند: «نامرد غرورش‌ را می‌فروشد و جوانمرد آن‌ را می‌شکند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ که‌ غرورهای‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصیان‌ و صلابت‌ سیراب‌ می‌شوند و یکبار از تسلیم‌ و شکست‌ سیراب‌ می‌شوند و سیراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ که‌ این‌ معامله‌ نه‌ در کار دنیا است‌ که‌ در کار آخرت‌ است‌ و آدمیان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ کوچه‌ و باازر که‌ سر به‌ بند کرنش‌ زور می‌آورند و گزیدگان‌ که‌ سر به‌ لبه‌ تیغ‌ می‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسلیم‌ نمی‌آورند، دل‌ به‌ کمند نیایش‌ دوست‌ می‌دهند و بسیار اندک‌اند آنها که‌ در ظلمت‌ شبهای‌ هولناک‌ شکنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگی‌ خونین‌ یک‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستایشی‌ نگفته‌اند و یک‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشی‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغای‌ پرهراس‌ کفر و زور و خدعه‌ و کینه‌ قیصر سر بر دیوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصویر» مریم‌- زیباترین‌ دختران‌ اورشلیم‌، مادر عیسی‌ روح‌ الله‌، مسیح‌ کلمة‌ الله‌، مریم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ که‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطی‌ همسر یوسف‌ نجارش‌ می‌خواندند- غریبانه‌ اشک‌ ریخته‌اند، دردمندانه‌ گریسته‌اند و سرودها و دعاهای‌ گداازن‌ از آتش‌ نیاز و از بیتابی‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختی‌ بر کشیده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روی‌ تصویر «او» ریخته‌اند».

خوب بودن

خوب بودن ! کلمه هیجان آوری نیست . خوبی ، در فارسی شکوه و عظمت خارق العاده ای ندارد ، با متوسط بودن و بی بو و خاصیت بودن هم صف است .خوب بودن از نظر ما یعنی بد نبودن ! و این معنی مبتذلی است ! آدم خوب ! به چه کسانی می گوییم ؟ به آدمهایی که فقط به درد دامادی می خورند و تشکیل خا نواده و سر و سامانی شسته رفته و راحت و نقلی .کسی که هم به حرف طبیعت میکند و هم به حرف همه آدمها . آدم خوب یعنی کسی که هیچکس از او بدش نمی آید ! یعنی چه !

اما .... در اینجا (منظورش کنار ماسینیون) کسی چه می داند که خوب بودن ، در سطح بالا تر از زندگی و مردم و « روزمرگی » با عالی ترین زیبا بودن ها یکی می شود ، در هم می آمیزد و بعد ، در آنجا – آنجا که دست کوته بلدترین احساس ها هم به زحمت به آستانه آن می رسد – در آن قله بلند عالیترین معراجهای روحهای خارق العاده ، خوبی ها از عالیترین زیبایی ها نیز زیبا تر می شوند .چنانکه زیبایی ها نیز در آنجا از آسمانی ترین و مقدس ترین خوبی ها نیز خوب تر می شوند! دنیای دیگری است ؛ چیزهای دیگری است ؛ رنگها ، آتش ها ، روشنایی ها و حالتها و نیازها و دردها و تشنگی ها و عشق ها و دوستی ها و پیوند ها و احساس ها و تصویرها و تپیدن ها و ایمان ها ... ی دیگری است . پای هیچ تعبیری بدان گامی برنتواند داشت و دست هیچ زبانی بر دامن بلندش چنگ نتواند زدباید روزگار یک نغز بازی کند ......




(دکتر شریعتی))

نشان مرا بپرس

ای که تو را در گذر نسل ها و عمرها یافته ام،
من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم،
با آسمان آشنا شو،
با ستارگان انس بگیر،
با آنها معاشرت کن!
با ماه رفیق شو،
با آسمان شب ها خو بگیر،
آن جا وطن ماست،
سرزمین آزادی ماست،
میعادگاه آزاد ماست.
من در هر ستاره،در جلوه ی هر مهتاب،
در عمق تیره ی هر شب،
در هر طلوع،در هر غروب،
چشم به راه آمدن توام.
بیا،هر شب بیا!
از ستاره ها نشان مرا بپرس،
از مهتاب سراغ مرا بگیر،
از سکوت کهکشان ها زمزمه ی مهرجوی مرا با خود بشنو!
بیا،هر شب بیا!
در خلوت هر مهتاب،تنهایم.
در سایه ی هر شب ،چشم به راهت گشوده ام.
در پس هر ستاره پنهانم.
در پس هر ابر،در کمینم.
بر سر راه کهکشان،ایستاده ام.
بر ساحل هر افق،منتظرم.
بیا،خورشید که رفت،بیا.
شب را تنها ممان.
تاریکی را بی من ممان.
من آن جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
با دیو شب تنها نمانی.
دیو شب بی رحم است،گرسنه است،وحشی است،
خطرناک است،وحشتناک است.
پرنده ی معصوم و کوچک من!
آفتاب که رفت پرواز کن،
از روی خاک برخیز،
این خرابه ی غم زده را ترک کن!

آتش و دریا

من با عشق آشنا شدم

و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟

هنگامی دستم را دراز کردم

که دستی نبود.

هنگامی لب به زمزمه گشودم ،

که مخاطبی نداشتم.

و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،

که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!

دوست داشتن یا عشق؟

آتشهایی که می پزند،
آتشهایی که می سازند ؛
آتشهای سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئی، . ..
نیرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسی به این پی برده است ؟
آتش عشق در روح خدا ، آتشی که همه هستی تجلی آن است ،
آتش گرم نیست ،داغ نیست .چرا؟
نیازمندی در آن نیست ،تلاطم در آن نیست، نا استواری ، شک، تزلزل ،
تردید ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگرانی ،در آن نیست،
اما آتش است ،آتشین تر از همه آتشها .
آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است،
سایه اش آسمان است،
جلوه اش کائنات است،
گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است...
چه می گوییم ؟!!!

Question Question Question

این آتش عشق در خدا !یعنی چه؟
آتش عشق که این جوری نیست .....
پس این آتش دوست داشتن است. آری.

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟
منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف میزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟

نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست، حرارت ندارد؛
چرا؟ که نیازمندی ندارد؛
که غرض ندارد؛
که رسیدن ندارد،
که یافتن ندارد،
که گم کردن ندارد ،
که به دست آوردن ندارد ،
که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...